گشت وگذاري در موزه عبرت، شكنجه گاه سابق ساواك
تا درس عبرتي باشد براي سايرين
|
|
اتاق حسيني. اين جا زنداني ها را به دستگاه آپولو مي بستند و شلاق مي زدند
ياد فيلم هايي مي افتي كه تا حالا ديده اي
شايد بيشتر از همه ياد پاپيون. اما اين جا خيلي وحشتناك تر از تمام تصوراتي است كه از يك سلول انفرادي داشته اي. بدون تعارف مي ترسي
ايمان جليلي: فضا ترسناك تر از تصور است: ديوارهاي آجر سه سانت بلند، دوربين هاي مداربسته، درب هاي آهني، و صداي شرشر باراني كه از ناودان هاي پر تعداد ساختمان پايين مي آيند. همه چيز شبيه لوكيشن فيلم هاي پليسي است. محيط يك جوري است كه خواه ناخواه، آدم را به دلشوره مي اندازد. انگار كه قرار است يك اتفاقي بيفتد.
قبل از اين كه وارد ساختمان بشوي، همان جلوي در، يك سري عكس توي چشم مي زند. يك حوض آب، يك زنداني كه پاي حوض زانو زده و يك نفر كه انگار به زور، سر زنداني را توي آب مي كند. تصوير، كنجكاوي ات را تحريك مي كند كه ببيني آن تو چه خبر است. هر چند كه اين فقط يك عكس باشد و آدم هاي توي عكس هم دو تا مجسمه!
چشمان بسته: يك راست توي سلول انفرادي
از در اصلي كه وارد بشوي، اول بايد يك راهروي تقريبا باريك را بگذراني تا به حياط برسي. توي حياط، يك صداي نامفهوم مي شنوي. خيلي قابل تشخيص نيست، يك چيزي شبيه غرغر ناظم هاي مدرسه سر صف. صدا را مي گذاري به حساب ناظم بداخلاق مدرسه اي كه احتمالا همين نزديكي ها است. انتهاي حياط، يك در آهني هست. روي در نوشته: بازداشتگاه.
جلوي در بازداشتگاه، يك تخت فلزي هست كه اصلا شبيه تخت هاي معمولي نيست. در را كه پشت سرت ببندي، فضا يكهو تاريك مي شود. اولين چيزي كه مي بيني، يك چراغ نفتي است كه درست آن روبه رو روي يك ميز گذاشته اند. سمت راست ميز، دو تا نگهبان با لباس نظامي ايستاده اند. بالاي سر آن ها هم سه تا عكس هست. شاه، ملكه و وليعهد. پشت سر نگهبان ها هم يك راهروي طولاني وجود دارد كه با يك در آهني بلند سبز رنگ جدا شده. توي همين محوطه، يك اتاق خيلي كوچك قرار دارد. بالاي ورودي اتاق نوشته اند: اتاق تمشيت. توي اتاق، چند نفر را مي بيني كه در اثر شكنجه حسابي خونين و مالين شده اند. اتاق سقف ندارد. اين را از قطره هاي باراني كه از آن بالا مي چكند، مي شود فهميد. در عوض، ديوارها حسابي بلند است. ديوارهاي سيماني يخ كرده.
يك كاغذ روي در سبز رنگ چسبيده: بند دو. در جوري ساخته شده كه پايين آن، نيم متري از سطح زمين بلندتر است. بنابراين اگر حواست را جمع نكني، پايت قطعا به آن گير مي كند و با مغز زمين مي خوري. بند دو يك راهروي تقريبا تاريك است. كف بند موزاييك شده. روي موزاييك ها يك رد پاي خوني ديده مي شود. رد را كه دنبال كني، مي رسي به يك ورودي ديگر كه شبيه يك اتاق است. توي اين اتاق، سه تا سلول وجود دارد. سراسر بند همين طوري طراحي شده. يعني اتاق هاي متعدد با سه سلول توي هر اتاق.
هوا به شدت سرد است. انتهاي راهرو چند تا سلول خالي وجود دارد. پايت را كه توي سلول ها مي گذاري انگار كه كور شده باشي، هيچ چيزي نمي بيني. حتي موقعيت ات را گم مي كني. يك لحظه ياد داستان هايي مي افتي كه تا به حال خوانده اي؛ خاطرات زنداني هايي كه انفرادي را تجربه كرده اند. ياد فيلم هايي مي افتي كه تا حالا ديده اي. شايد بيشتر از همه ياد پاپيون. اما اين جا خيلي ترسناك تر از تمام تصوراتي است كه تا حالا از يك سلول 1*۲ انفرادي داشته اي. بدون تعارف مي ترسي.
با تمام وجود، دلت مي خواهد بيايي بيرون. توي سلول هاي بند دو چهره هاي آشنايي را مي شود ديد. محمدعلي رجايي، علي شريعتي، محمدجواد باهنر، خسرو گلسرخي و...
چشمان باز: همه چيز از نزديك
اين جا ساختمان سابق كميتة مشترك ضدخرابكاري ساواك است. ساواك يك زماني از اين جا به عنوان بازداشتگاه و شكنجه گاه مخالفين حكومت استفاده مي كرده. الان پنج سالي هست كه اين جا تبديل شده به موزة عبرت ايران. در داخل موزه، تمامي فضا بازسازي شده. براي طبيعي تر شدن آن هم از مجسمه هاي متعددي استفاده كرده اند كه اتفاقات آن زمان را نشان مي دهد. حتي مجسمة افراد مشهوري كه يك زماني اين جا زنداني بوده اند را جزء به جزء ساخته اند. راهنماهاي موزه هم كساني هستند كه خودشان مدتي زنداني همين سلول ها بوده اند.
طبقة اول ساختمان، داراي 2 بند است. بند دو كه به محض ورود به بازداشتگاه مي توانيد آن را ببينيد و بند يك كه از طريق يك راهرو به بند دو متصل است. جلوي بند يك، يك تخت فلزي گذاشته اند كه يك نفر روي آن بسته شده. بالاي تخت، او را معرفي كرده اند: عزت شاهي، اسطورة مقاومت. راهنماي موزه مي گويد براي گرفتن اعتراف، او را پنج ماه همين جا به تخت بسته اند. ورودي بند يك هم از همان درهاي آهني سبز دارد. با همان عكس هاي بالاي در. راهنما در مورد بلندي پايين در مي گويد: اين جا را براي اين بلند درست كرده بودند كه پاي زنداني به آن گير كند و زمين بخورد. او در را به طور كامل مي بندد و بعد يكهو آن را باز مي كند. صداي باز شدن در توي تمام بند مي پيچد: هر وقت اين صدا را مي شنيديم، فكر مي كرديم كه براي بردن ما آمده اند. توي راهروي بند يك، بريده هاي روزنامه هاي سال 58 را به ديوار زده اند. به اضافة عكس شكنجه گرهاي ساواك. اين جا هم پر است از سلول هاي انفرادي. راهنما مي گويد گاهي توي همين سلول ها تا پنج نفر را هم جا مي دادند. او ادامه مي دهد: فضاي بند، طوري طراحي شده كه سرما را به خودش مي گيرد. اين را كاملا مي شود حس كرد.
در طرف ديگر طبقة اول، حمام بازداشتگاه است. جلوي در حمام، مجسمة چند زنداني ديده مي شود كه پشت هم رديف شده اند. همگي با چشم هاي بسته: امكان نداشت كه ما را با چشم باز، اين طرف و آن طرف ببرند. آن موقع، ما هيچ كدام از اين جاها را نمي ديديم. راهنما ادامه مي دهد: هر پانزده بيست روز يك بار، ما را مي آوردند حمام. همين جا چشممان را باز مي كردند و هر سه چهار نفر را مي فرستادند زير يك دوش. سه دقيقه وقت داشتيم خودمان را بشوريم. تا آب به سرمان مي خورد، وقت تمام بود. حمام نبود كه. شكنجه بود. او كليدي را مي زند و يكهو از همة دوش ها به طور همزمان آب مي آيد. صداي اعصاب خردكن بلندي هم توي فضاي حمام مي پيچد: سرده كه سرده. يالا! حرف نزن! حالا معلوم مي شود كه صدايي كه آن اول شنيديم، صداي ناظم بداخلاق مدرسه نبود، بلكه صداي بازسازي شدة نگهبان هاي بازداشتگاه بود.
|