دوشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۸۵ - سال چهاردهم - شماره ۳۹۶۷ - Apr 24, 2006
فرهنگ ماندگار
Front Page

داستان آتش نمرود و باغ بهشت
سيد عليرضا بهشتي
* آنجا زندگي به بدن نياز ندارد. آنجا حتي شهادت به مرگ نياز ندارد. ياران سيدالشهداء(ع) همه پيش از آنكه كشته شوند شهيد شده بودند
*انسان تا دست و پا مي زند كاملاً شهيد نشده است در مقابل سيل رحمت الهي كه بر جانش فرو مي ريزد او هم مي خواهد كاري انجام دهد. ايثار كند، حماسه بسازد
013164.jpg
وقتي كه درباره جنگ صحبت مي كنيم خوب است بگوييم سال ها قبل تا به ياد آوريم كه چقدر از آن روزها و روح ها فاصله گرفته ايم. نه اين كه بايد كسي را به اين خاطر شماتت كرد و نه اين كه مي توان اين فاصله را ناديده گرفت. سال ها قبل (عيد سال ۶۷) نقل قولي منسوب به امام شنيدم كه مدت ها به دنبال سند آن گشتم. از ايشان نقل شده بود كه امسال جهاد و شهادت از شما برداشته مي شود. از اكثر كساني كه درباره اين گفته سؤال كردم با زبان بي زباني گفتند خدا كند. حال آن كه صحبت از زوال نعمت بود. تا آن كه داستان را با يكي از نزديكان امام در ميان گذاشتم. گفت من اين سخن را نشنيده ام اما از وجناتش پيداست كه بايد بزرگي آن را ادا كرده باشد. ديگر نياز به تحقيق بيشتر نبود، چون بزرگان مانند ما كوچك ها نيستند. آن ها همه يكي هستند. بلكه هر بزرگي نخست با همه بزرگان يكي مي گردد. سپس بزرگ مي شود. براي اين ادعا دلايل بسياري دارم كه بازنمي گويم تا هر كه به آن چه مي نويسم اعتماد ندارد در همين ايست بازرسي متوقف شود و بيش از اين به زحمت نيفتد.
قرآن مي فرمايد چه بسيار نشانه ها در آسمان و زمين كه بر آن مي گذرند و از آن روي گردانند. اگر بنا بود روي برنگردانيم چه نيازي به نشانه ها و اگر بناست روي برگردانيم چه سودي از نشانه ها. جز لطف خداوندگار ما، كه بر كمين گاه نشسته است تا صنم پرستي اشتباهاً صمد بگويد و لبيك بشنود، سپس با سلسله اي كه طول آن هفتاد ذراع است او را ببندد و به سوي خويش بكشد. سلسله همان زنجير درشت و خشن است كه از بس شاعران بر آن سوهان احساس كشيده اند تا حد زلف يار لطيف شده است. كيست كه از آن نترسد و كيست كه گرفتار آن نشود؟ همه در سلسله اي گرفتاريم كه خشونت آن از آهن و فولاد نيست. بلكه بي ميلي ما آن را ستبر كرده است. همان گونه كه مي توان از كدورت يك قطعه سنگ زيباترين تنديس ها را بيرون كشيد، از اين سلسله نيز مي توان زيوري ساخت كه چون گلوبند گريبان دختركان، بر گردن فرزند آدم بدرخشد. در زنداني كه بشر به عمر در آن محكوم است اين ديگر هنر مردان خداست كه از زنجيرهاي خود چه بسازند.
اشتباه نكنيم. خيال بافي و تلقين هنر نيست. مردان خدا از زنجير پاي خويش به راستي زيور مي سازند. يا زيور بودن آن را مي يابند. بين ساختن و يافتن نيز مي دانيد كه راه بسيار نزديك است. در دل يك صخره هزاران پيكره در آغوش يكديگر خفته اند. هنرمند در حقيقت يكي از آن ها را مي يابد و در واقعيت يكي را مي تراشد.
اين ساده ترين كلماتي بود كه با آن مي شد آن چه را كه سال ها بر ما گذشت باز گفت. از اين كلمات مي توان فهميد كه هنر جنگ، آن چه ما تاكنون تصور كرده بوديم ،نيست. قصه يا ترانه يا نقشي كه ما آن را هنر جنگ مي ناميم در حقيقت نقد جنگ است. خود اين هنر آن بود كه مردان خدا ارايه كردند آن روزها كه از خرمن آتش دشمن براي خود باغ بهشت ساخته بودند.
جنگ جويان ما چنين بهشتي را به يك معنا ساختند و به معناي ديگر يافتند. خارجي ها مي گفتند: در ايران كليدهايي براي بهشت درست كرده اند كه امام(ره) وقت عزيمت نيروها به جبهه در گردن آن ها مي اندازد. سپس بسيجي ها كه كليد را دارند براي يافتن خود بهشت راهي مي شوند. آن روزها ما خيلي از شنيدن اين جملات ناراحت مي شديم. حال كه دوباره نگاه مي كنيم مي بينيم پر بي راه نمي گفتند. رزمندگان ما نيت هايي داشتند كه كليد بهشت بود.- چه كسي اين نيت ها را ساخت و سپس با نفس گرم خود پرداخت؟- بعد آن ها به جبهه مي رفتند و در ميان خرمن آتش نمرود بهشت را مي يافتند. اين بهشت بود كه آنان را شيفته مي كرد. نه بهشتي كه پس از كشته شدن پا در آن بگذارند. بهشتي نقد كه آغوشش گشوده به روي پناهندگان بود. عجب است كه ما با دست خود واقعيتي به اين عظمت را تحريف مي كنيم. نمي گوييم كه رزمندگان ما براي بردن خطي وافرتر از حيات خود راهي جبهه شدند. مي گوييم بسيجي ايثار كرد و به جبهه رفت. فداكاري كرد و جنگيد. يك دنيا شرمندگي كه بيگانگان حقيقت را بهتر از ما تعبير كنند. درست نگاه كنيم. چندين باره نگاه كنيم. گويا به راستي ايثاري از او سر نزده است. ايثار گر واقعي آن ها بودند كه او را با سفره هاي سرور تنها گذاشتند. مستي جهل اين را به چنين گذشتي واداشت و مستي شهود آن را به چنان فداكاري.
اگر حوادث بزرگي پيش چشم تان را پر كرده است كه نمي گذارد منظور مرا بپذيريد به ياد آوريد كه تمام آن حماسه ها محصول مستي بود. به جبهه مي رفتند تا از مي شهود مست شوند. آن گاه اين مستي عواقبي داشت كه به چشم ما بزرگ مي آمد. ببيند كه خود آن مستي چه قدر عظيم بود. پس اگر بگويند جوانان ما براي عيش به جبهه مي رفتند تعبيري زننده اما دقيق است. راستش را بخواهيد پيران ما هم براي همين كار به جبهه مي رفتند.
وقتي درباره ايثارگري هاي رزمندگان سخني مي گويند شايد رزمنده اي كه تمامي هشت سال را در جبهه بوده است در لحظه نخست تصور كند صحبت از ديگري است. در سرّ خود مطالعه كنيد. ببينيد اين حرف مرا مي يابيد. در عوض هر كس تنها ده روز از جبهه بهره برده باشد وقتي اين كلمات را مي خواند احساس خواهد كرد كه مصداق آن است. پس معلوم مي شود ميخوارگي بوده است و ايثار نبوده است.
معجزه اين است؛ همان معجزه اي كه در سال هاي جنگ بي صبرانه دنبال آن مي گشتيم. عاقلانه از كنار آن مي گذشتيم و عجولانه از هم مي پرسيديم در جبهه معجزه اي، فرشته اي، سوار سبزپوشي نديدي؟
يادم هست شب شروع عمليات بيت المقدس وقتي كه به آسمان نگاه كردم دو شهاب ديدم كه با فاصله اي از هم اين سوي جبهه را به آن سو درنورديدند. آهسته در دل خود گفتم آهاي! خبر كه را كجا مي بريد؟ سلام ما را هم ببريد و اين تنها بار نبود و تنها من نبودم كه در جبهه به دنبال دست غيب مي گشتم. در دوره اي از جنگ همه اين گونه انتظاراتي از خداوند داشتند و اگرچه بسيار مي جستند و كمتر مي يافتند، چون جويندگان طلا ،تبي آن ها را گرفته بود كه نااميد نمي شدند. تا اين كه بالاخره هزاران ضبط صوت و صدها هزار حلقه نوار، شايد براي محاصره ملكوت، در سرتاسر جبهه بسيج شد كه از آن همه گنجينه بزرگي از خاطرات جنگ به دست آمد ولي گنجي كه جسته مي شد به دست نيامد. نمي گويم چيزي نيافتند. بلكه هرچه مي يافتند و مي يابند در برابر اشتها و انتظار جويندگان هيچ بود. ما به دنبال چيزي در حد معجزه پيامبران بوديم و جنگ چيزي در همين حد بود ولي توجه نمي كرديم. منظورم همان داستان آتش نمرود و باغ بهشت است كه پيش از اين شنيديد.
انتظار ما به ما دروغ نگفته بود. اگر شهاب سلام ما را نمي برد، باد صبح مي برد و ما چون از جست و جوي شعبده  خسته مي شديم، معجزه را مي يافتيم.
اين همان حادثه بزرگ پيش پا افتاده اي است كه سال ها بر او مي گذشتيم و از آن روي گردان بوديم. به اين حادثه كساني روي كردند كه به آن نيازي نداشتند؛ يعني بهشت شان نيازمند آتش نبود. مثلاً آنها كه چون مجروح از جبهه بيرون كشيده مي شدند از غبطه و غبن مي گريستند. مگر آنها را از بهشت بيرون مي كشيدند؟ نه! آنها اگر اينك آن لحظه ها را به يادآورند مي بينند كه بهشت همچنان با آنان بود. منتهي آن روز از فرط مستي نمي ديدند. مي شود كه مستي شان هم از اشك بي نياز شود و بهشت شان از مستي و يگاني شان از بهشت و... آنجا ديگر هيچ چيز محتاج هيچ چيز نيست. آنجا نوشتن به قلم نياز ندارد. و الا اينكه دارد مرا مي نويسد قلمش كو؟ و ديدن به ديده نياز ندارد. و الا كورهاي مادرزاد با كدام چشم به زيارت حضرت رضا(ع) مي رفتند؟ آنجا زندگي به بدن نياز ندارد. آنجا حتي شهادت به مرگ نياز ندارد. ياران سيدالشهدا(ع) همه پيش از آنكه كشته شوند، شهيد شده بودند. لذا به گواهي امام سجاد(ع) در روز عاشورا الم حديد(يعني دردي كه از آهن ناشي شود) را نچشيدند. شب عاشورا چون امام حسين(ع) خبر دادند كه همگي فردا كشته خواهند شد، آنها شك نكردند و همين از مرگ كفايت مي كند.
اين مخصوص شب عاشورا نبود، همين اكنون نيز اگر پزشكي به بيمار خود بگويد كه يك هفته بيشتر زنده نيست، بيمار در حالي كه قلبش مي تپد، خواهد مرد. يعني تمام آنچه بنا بود پس از مرگ براي او رخ دهد، هم اكنون اتفاق مي افتد. اگر بنا بود مضطرب شود، يا آرام گيرد، يا پشيمان گردد، يا روح مجرد شود ... و چگونه براي او چنين نباشد در حالي كه براي بستگانش اين گونه است؟ دخترانش از همان لحظه عزاداري را شروع مي كنند و پسرانش از همان وقت سهم خود را از ارث برمي گزينند و همسرش در همان آن تنها مي شود.
شب عاشورا ديگر چه گذشت؟ ديگر چون امام(ع) فرمودند هر كه با ايشان بماند كشته خواهد شد، عده اي رفتند و عده اي گفتند اي كاش صد جان داشتيم و در راه تو مي داديم. توجه كنيد كه اينها پيش از اين گفته، يك جان داده اند. يعني حالا كه شهادت اين قدر شيرين است آيا به نظر شما يك بار شهيد شدن كم نيست؟ يك وقت تصور نكنيد كه من اين جملات را از نزد خود خلق كرده ام. حضرت قاسم(ع) در همان مقام صراحتاً مي فرمايند كه شهادت «احلي  من  العسل» است؛ يعني شيرين تر از همه عسل ها، از جمله شيرين تر از عسل صاف شده اي كه جوي آن در بهشت جاري است.
سپس هر يك جايگاه خويش را در بهشت ديدند و آرام گرفتند؛ يعني كار شهادت بالا گرفت. انسان تا دست و پا مي  زند كاملاً شهيد نشده است. در مقابل سيل رحمت  الهي كه بر جانش فرو مي  ريزد او هم مي خواهد كاري انجام دهد. ايثار كند، حماسه بسازد. لذا مانند گوسفندي كه زير تيغ رفته است مذبوحانه دست و پا مي زند. يعني اي كاش خداوند فقير بود و من از سرمايه خود به او مي بخشيدم، يا مي ترسيد و من با شجاعت خويش دلش را قرص مي كردم يا عاجز مي شد و من به جايش دست بالا مي زدم. اگر خوب به خدا پناه ببريد مي بينيد كه آنچه ما براي خدا انجام مي دهيم جز اين معنايي ندارد. اين همان داستان موسي و شبان است. يا همان است كه امام فرمودند در تمام عمر يك عمل خالص براي خدا انجام نداده ام. خداوند مهربان را ببين كه چگونه با ناداني هاي ما مدارا مي كند. از ما درخواست قرض الحسنه مي كند. مي گويد اگر به من كمك كنيد من هم شما را ياري مي كنم. مسجود ما دوست دارد كه ما سر خود را بالا بگيريم. بالاتر از آن فرموده است به ما بگويند كه چون گوسفندي را سر بريدند رهايش كنيد تا دست و پا زنان در خون خود بغلتد و لذت ببرد. يعني من هم دارم با شما اين گونه معامله مي كنم.
ولي تا كي؟ امروز هم كه پرده شبان دريده نشود، فردا روزي مشتش پيش خويش باز مي شود، آن گاه دست خالي و نااميد و شرمسار از عشق خويش آرام مي گيرد، يا به قول ما آرام مي ميرد. يعني حالا كه هيچ كارم براي تو نبود، بهتر است كه هيچ كاري نكنم. سپس اين سجده با او هست تا او هست.
حالا كه اين آب گوارا را نوشيديد، از كربلا ياد كنيد. مظهر اين چشمه آنجاست. نام هر شهيد را كه شنيديد، از كربلا ياد كنيد؛ خانه او آنجاست.
آيا به ياد داريد كه سال هاي جنگ مي گفتند براي زيارت كربلا به جبهه برويد؟ من نخست تصور مي كردم بايد عراق را تصرف كنيم و به كربلا برسيم. حتي يك بار خواب ديدم در عمليات پيروز شديم و به كربلا كه ميان دو رود تقريباً خشك محصور بود، رسيديم. در آستانه حرم حضرت حر مي خواستم كفشم را درآورم كه چشمم به قبر ايشان افتاد و چون براده آهني كه آهن ربا به سويش آغوش باز كند، كفش نكنده سكندري خوردم و با همان چكمه هاي خاكي تا نيم متري قبر ربوده شدم. آن قدر خواب دقيق بود كه گفتم عمليات آينده ديگر كار صدام تمام است. اتفاقاً كمي بعد عمليات شروع شد. حتي خواب من مقدماتي داشت كه با مقدمات عمليات تطبيق مي كرد. الا اينكه شكست خورديم. همان ايام كس ديگري اشتباه مرا تكرار كرده بود و روي تابلوهايي كه در تمام راه هاي منتهي به جبهه نصب مي شد، فاصله تا كربلا را بسيار دور نوشته بود؛ مثلاً در دشت عباس نوشته بود «كربلا ۲۰۰ كيلومتر» .
مسئله: اگر كسي اين ۲۰۰كيلومتر را با همه مشكلاتش طي كند و چون به حرم امام حسين(ع) برسد با در بسته مواجه شود، آيا انصافش اجازه مي دهد كه اين راه طولاني را دست خالي باز گردد و بگويد متأسفانه درهاي حرم بسته بود و موفق به زيارت نشدم؟ يا همان درهاي بسته براي او تبديل به ضريح مي شود؟ در بسته يعني منتهاي تلاش آدمي. به ياد آوريد كه ضريح، خود يك در بسته است. مانند خط مقدم كه آن هم براي مسافران كربلا يك در بسته بود. اگر متوجه منظور من نشده باشيد، تصور مي كنيد درهاي بسته حرم در ناچاري و خيال زائر ضريح به نظر خواهند رسيد. نه! درهاي بسته به راستي ضريح مي شوند. من اين جملات را با جرأت مي گويم زيرا ديده ام كه خط مقدم جبهه چگونه ضريحي بود.
حالا اگر گفتيد تعبير آنكه نگذاشتند من چكمه هايم را درآورم چه بود؟ يعني چكمه پوش به زيارت ما بيا. يعني در پاي ضريح ما آن قدر تير و سنان ريخته است كه بدون چكمه  پايت مجروح مي شود. يعني تو را به حريمي دعوت مي كنيم كه احرامش چكمه است و ده ها معناي ديگر.
نمي خواهم كربلا را ميخانه بنامم. بالاتر از آن است. در بهشت چهار دسته جوي براي چهار فصل روح آدمي روان است؛ جوي هايي از آب كه رنگ و بوي آن دگرگون نيست و جوي هايي از شير كه طعم آن تغيير نمي كند و جوي هايي از شراب كه لذت نوشندگان است و جوي هايي از عسل مصفا كه به بيان حضرت قاسم شهادت از آن شيرين تر است. تازه اينها مثل بهشت پرهيزكاران است، حقيقت امر چيز ديگري است؛ چون آن را شهود كني مي بيني كه همان شهود حقيقت آنهاست كه گاهي هوش مي برد و گاهي هوش مي آورد.
شهود نخستين چون آب رقيق است. سپس غليظ مي شود، اما هر قدر غليظ تر شود، باز رقيق  است؛ رقيقه شهادت. يعني شهادت به علاوه يك چيز بي محتوايي كه به آن اضافه كرده اند تا رقيق شود. در هر حال اين شهادت است كه ما را سير مي كند نه آن چيز بي محتوا. آنكه دنبال شهود مي گردد در حقيقت دنبال شهادت است، منتهي نمي داند گول ظاهر خونين و چهره دردمند شهيد را خورده است لذا به همان بهره  اندك اكتفا مي كند. همان گونه كه ديگران گول ظاهر خاك آلود او را خوردند. بهشتي را كه او در آن غوطه  مي خورد با جهنم آتش دشمن اشتباه گرفتند و به متاع اندك دنيا قناعت كردند. يا مثل من كه از همه گول ترم و زندگي را خرج هيچي و پوچي گفتن و نوشتن كرده ام.

دشت پرحادثه
ساسان ناطق
عكس ها: سعيد صادقي
013167.jpg
013170.jpg
هر وقت يكي مان به حمام مي رفت، بقيه بايد از جلوي در حمام تكان نمي خوردند وگرنه ممكن بود يكي از آن كومله ها و دموكرات هاي سبيل درشت سرمان را ببرد و روي سينه مان بگذارد. (۱)
به مناسبت سالگرد آزادي مهاباد (۲) از دست كومله ها و دموكرات  ها، با يك گروه سي نفره با عنوان گروه ضربت، از اردبيل ماموريت داشتيم تا در مهاباد باشيم.
به فاصله ده قدم از همديگر فاصله مي گرفتيم و توي شهر قدم مي زديم. برف تا زير زانو مي رسيد و راه رفتن در آن وضعيت سخت بود، ولي شش دانگ حواسمان را جمع كرده بوديم تا آمادگي هر مقابله اي را داشته باشيم. همه اش فكر مي كردم الآن است كه يكي از آن ها سلاحش را بكشد و ما را به رگبار ببندد.
يك شب كه پاس بخش بودم، بچه ها را سر پستشان بردم. چهار نقطه داشتيم كه بايد در آنجاها نگهباني مي داديم. يكي از پاسدارهاي اردبيلي سيدرحيم حسيني بود. بايد در پشت بام ساختمان سپاه نگهباني مي داد و بعد از دو ساعت او را عوض مي كردم. مدتي پيش كومله ها از راه پشت بام آمده و سر چهار تا از بچه ها را بريده و به شهادت رسانده بودند.
وقتي به خود آمدم ديدم وقت نگهباني حسيني تمام شده است و يادم رفته او را عوض كنم. از ناراحتي و خجالت مخفي شدم. پست را تحويل يك پاس بخش ديگر دادم رفتم و سر جاي يكي از بچه ها دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم، ولي حسيني آمد پيدايم كرد و گلايه كرد كه چرا يادم رفته او را عوض كنم.
ماموريت مان كه تمام شد به اردبيل برگشتيم. هنوز چند روزي نگذشته بود كه گفتند بايد به جنوب اعزام شويم. ششم اسفند ۱۳۶۰ شب همه مان را در نمازخانه سپاه ناحيه اردبيل جمع كردند. برادر بايرام نوري فرمانده قسمت عمليات بسيج اردبيل صحبت كرد و گفت: «به خانه برويد و خودتان را براي اعزام فردا صبح آماده كنيد» .
پدرم وقتي سه سالم بود، فوت شده بود. برادر بزرگ و كوچكم در ژاندارمري و نيروي انتظامي خدمت مي كردند و در خانه فقط من بودم و مادرم. به مادرم چيزي نگفتم و سر جايم دراز كشيدم، ولي خوابم نمي برد و به اين فكر مي كردم كه چه طور مادرم را تنها بگذارم. نصفه هاي شب فكر و خيال ذهنم را پر كرد و خواب آرام آرام روي پلك هايم سنگيني كرد.
صبح زود بي سر و صدا بلند شدم و وسايلم را توي ساك ريختم. براي چند لحظه به صورت مادرم نگاه كردم و با چشم هاي به نم نشسته خانه را ترك كردم. از اين كه او را تنها مي گذاشتم ناراحت بودم، ولي بايد مي رفتم.
با دو اتوبوس اعزام نيرو به تبريز رفتيم و به اتفاق ساير نيروها كه از شهرستان هاي ديگر آمده بودند، ساعت ۱۱ شب سوار قطار شديم و به انديمشك رفتيم.
ساعتي بعد ما را به پادگان دوكوهه فرستادند. در آنجا با نوتاش (۳) و نيرومند (۴) هم اتاقي شدم. براي ورزش صبحگاهي به يك طرف پادگان مي رفتيم و مي دويديم. آن قسمت پادگان آسفالت داشت و چون گه گاه سينه خيز هم مي رفتيم، كف پوتين هايمان ساييده مي شد و از پايمان درمي آمد. چند روز بعد پوتين دادند. برادر فولادي (۵) مسئول آموزش بود. خودش پوتين نگرفت و وقتي ديد پوتين گرفته ايم گفت: «وقتي داريد چرا دوباره مي گيريد؟»
با اين كه قبلاً آموزش هاي لازم را ديده بوديم باز در كلاس ها شركت مي كرديم. شب ها جمع مي شديم دور هم صحبت مي كرديم و برادر افضلي فرد (۶) گه گاه بعد از نماز و دعاي توسل برايمان سرود و نوحه مي خواند: «بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا» .
چند روز بعد ما را به منطقه شياكو (۷) فرستادند. در پنج كيلومتري عراقي ها مستقر شديم. با اين كه برف نبود، ولي هوا بيش از حد سرد بود. براي خلاص شدن از سرما با برادر زند (۸) پشت به پشت هم مي داديم تا گرممان شود. گه گاه هم باران مي باريد و مشكل دوچندان مي شد. منطقه طوري بود كه هواپيماها به آنجا ديد نداشتند؛ چند باري هم آمدند، ولي رد شدند و رفتند.
يك روز كه فرصتي به دست آوردم، براي مادرم نوشتم: «من زنده ام. نگرانم نباش. التماس دعا» .
بيست و نه اسفند گفتند تا ساعت يازده شب توي چادرها استراحت كنيم و آماده عمليات شويم. بعد از نماز مغرب و عشا خوابمان نبرد. آدرس هايمان را براي همديگر نوشتيم و قرار گذاشتيم اگر يكي مان شهيد شد به خانواده هايمان رسيدگي كنيم.
آن شب خبري نشد و گفتند ديگر به عمليات نمي رويم.
سال نو هم از شدت سرما نكاست. با همديگر روبوسي كرده و سال نو را به همديگر تبريك گفتيم. وقتي خوابم را براي ميرمحمدي تعريف كردم، با خنده گفت: «من شهيد مي شوم!»
شب، با لشكر ستاره هايشان از راه رسيد. امام جماعتمان يك روحاني بود. هميشه بين نماز چند كلمه اي صحبت مي كرد، ولي اين بار حرف هايش را نگه داشت براي بعد از نماز و گفت: «زود آماده شويد كه براي عمليات! مي رويم» .
آوردند آذوقه و مهمات دادند. چهار تا نارنجك گرفتم و دو تا كمپوت سيب و دو تا هم كنسرو لوبيا. براي اين كه بارم را سبك كرده باشم، توي چادر رفتم و هر چهار تا كنسرو و كمپوت را باز كردم و شروع به خوردن كردم.
وقتي ساجدي و نوتاش از راه رسيدند با خنده گفتند: «چي كار مي كني؟»
گفتم: «وقتي معلوم نيست زنده بمانم، چرا كوله پشتي ام را سنگين كنم. اگر سبك باشم بهتر مي توانم بجنگم» .
چند دقيقه بعد از حركت ما، عراق شروع به زدن موقعيت قبلي مان كرده بود. سر ستون بچه ها افضلي فرد بود. بي سيم چي و سلمان مكاني (۹) پشت سر او بودند و من هم پشت سر آنها. وقتي به يك شن زار رسيديم، دستور توقف دادند. آتش توپ خانه دشمن نزديك و نزديك تر مي شد و منورها از سر و كول هم بالا مي رفتند. مجبور شديم سينه خيز برويم. پشت يك تپه بلند رسيديم. با عراقي ها بيش از يكصد و پنجاه متر فاصله نداشتيم و مي توانستيم سايه نگهبان هاي روي خاك ريزها را ببينيم. ما بغل گوششان بوديم و عراقي ها هنوز بويي نبرده بودند. ساعت حدود دوازده بود. گفتند تا رسيدن دستور حمله مي توانيم آنجا استراحت كنيم.
يكي از بچه ها پشت سرم بود. يك دفعه تيري از يك جايي آمد و به بازوي او خورد. داشت كولي بازي درمي آورد كه زود دهانش را گرفتم و گفتم: «تو را خدا داد نزن» .
از درد به خود مي پيچيد، ولي چاره اي نبود بايد دندان روي جگر مي گذاشت. نيم ساعت نگذشته بود كه بي سيم به صدا درآمد و عمليات (۱۰) شروع شد. در يك لحظه همه با فرياد الله اكبر از تپه بالا رفتيم و به سرعت سرازير شديم. قبل از ما قرار شده بود چندتا از بچه ها بروند سراغ تيربارچي ها و آنها را خفه كنند. عراقي ها غافلگير شدند و شروع به عقب نشيني كردند. بچه ها لوله تيربارها را چرخاندند سمت عراقي ها و شليك كردند. يكي از پاسدارهاي همدان سوار يكي از تانك ها شد و آن را به طرف موقعيت عراقي ها حركت داد.
در مسيرمان بعضي از عراقي ها خودشان را به موش مردگي زده بودند. روي زمين دراز كشيده بودند و با ديدن ما بلند مي شدند و خودشان را تسليم مي كردند. مي خواستم از روي يك چاله بپرم كه يك دفعه پايم رفت روي يكي از عراقي ها و زود گفت: «دخيل خميني!» اولش ترسيدم، ولي وقتي ديدم پا شد گفت «دخيل خميني» ، خنده ام گرفت.
بچه ها حدود چهار هزار نفر از عراقي ها را اسير كرده بودند، ولي درگيري ادامه داشت. كنار هم مي دويديم و دست گذاشته بوديم روي ماشه. گه گاه پايمان توي چاله اي مي رفت كه گلوله ها و خمپاره ها به وجود آورده بودند و كله پا مي شديم. يكي پايش پيچ مي خورد و ديگري موقع افتادن پيشاني اش به سنگي مي خورد و بي آنكه اعتراضي بكنند با درد پا و خوني كه از پيشاني شان مي چكيد بلند مي شدند و باز جلو مي رفتند.
وقتي داشتيم به جلو مي رفتيم، يك دفعه متوجه شدم آن كه كنارم مي دويد، ديگر نيست. وقتي به پشت سرم نگاه كردم ديدم كمي عقب تر سايه اي دارد دست و پا مي زند. نديدم تير به كجايش خورده، ولي من به جلو رفتم. در بعضي از جاها بچه ها به حالت تن به تن درگير شده بودند و تعدادي از عراقي ها نيز در حال فرار بودند.
عراقي ها را تا نزديكي امامزاده عباس به عقب رانديم. هوا ديگر روشن شده بود. هواپيماهاي عراقي آمده بودند بالاي سرمان، ولي چون ديد نداشتند نمي توانستند بمباران كنند. با اين كه هوا آرام بود، ولي گرد و خاكي بين آسمان و زمين معلق بود و ديد هواپيماها را كور مي كرد.
بچه ها در دشت عباس پخش و پلا بودند و هنوز داشتيم جلو مي رفتيم. تا چشم كار مي كرد دشت بود و جنازه عراقي ها و ادوات رها شده. ساعت ده و سي دقيقه بود كه ديدم از يك مسير سه تا تانك مي آيد.
انتظار داشتم تعداد زيادي از تانك هاي خودي را ببينم ولي آن ها فقط سه تا بودند.
يك دفعه ديدم روبه رويم روي تپه اي نزديك امامزاده، چند تا از عراقي ها دست هايشان را به نشانه تسليم بالا برده، ايستاده اند. بيش تر از پانصد متر با ما فاصله نداشتند. چند نفر از بچه ها نزديكم بودند. مسيرمان را به طرف شان كج كرديم. هنوز چند قدمي به طرف آن ها نرفته بوديم كه آن ها دراز كشيدند و ما را از سمت چپ به گلوله بستند. همه بچه هايي كه كنارم بودند تير خوردند و افتادند. يك تير هم به بازوي چپ من خورد. خودم را روي زمين انداختم. عوض نوتاش از گلويش تير خورده بود و غرق در خون بود. نمي توانست نفس بكشد و از گلويش صداي خرخر شنيده مي شد. كمي آن  طرف تر از من، سرهنگ غفاري، فرمانده تيپ ذوالفقار ارتش در يك چاله افتاده بود. وقتي تير خورد، ديدم. تير به كتفش خورد و خونش به هوا پريد. سربازي داشت زخم او را مي بست. سينه خيز رفتم و خودم را توي چاله انداختم. آن سرباز زخم مرا هم بست.
به فاصله چند ثانيه چند تا خمپاره كنارمان زمين خورد. مي خواستيم از آن جا خودمان را عقب بكشيم ولي با شنيدن صداي خمپاره ها خودم را زمين مي انداختم. سرباز سر نترسي داشت. دست زيرشانه سرهنگ انداخته بود. وقتي ديد با هر صدايي خودم را زمين مي زنم، گفت: «نترس! همه خمپاره ها را كه براي ما شليك نمي كنند!»
سه تانكي كه آن جا بودند، تپه رو به رو و جايي را كه از سمت چپ به ما شليك شده بود، زدند. تيراندازي عراقي ها قطع شد و منطقه كمي آرام شد. در آن حين عيسي پور(۱۱) خودش را به من رساند. كمكم كرد. سلاحم را از دستم گرفت. گفتم: «شايد توي راه به دردم بخورد.»
گفت: «بهتر است به فكر خودت باشي. از اين جا به بعد ديگر به دردت نمي خورد.»
مرا تا به جايي رساند و گفت: «به خط برمي گردم.»
خودم را به پشت يك صخره رساندم. وقتي از آن جا نگاه كردم ديدم سرهنگ و سرباز دارند مي آيند. در همان لحظه يك گلوله كاتيوشا كنار صخره خورد. كمي بعد سرهنگ و سرباز به من رسيدند و دوباره شروع به حركت كرديم. داشتيم به منطقه قبل از حمله نزديك مي شديم كه سرباز و سرهنگ از من جلو افتادند و عراقي ها هم ده، بيست تا خمپاره زدند. آن ها خودشان را به يك چاله رسانده بودند. دراز كشيدم و دست روي سرم گذاشتم. تا گرد و خاك يك خمپاره مي خوابيد آن يكي فرود مي آمد و سنگريزه و گرد و غبار را بلند مي كرد.
كمي صبر كردم و تا خواستم بلند شوم دوباره يك خمپاره در چند متري ام فرود آمد. فكر كردم عراقي ها به آن جا ديد دارند براي همين مسيرم را عوض كردم و به سمت چپ رفتم تا از تيررس آن ها خارج شوم.
هنوز كمي نرفته بودم كه ديدم كمي جلوتر سه سرباز عراقي ايستاده اند. به خيال اين كه ايراني هستند داد زدم تيراندازي نكنيد ولي يكي از آن ها شليك كرد و تيرش درست بين دو پايم خورد.
از خوش شانسي من سربازهاي عراقي به طرفم نيامدند. رفتم طرف چاله اي كه سرباز و سرهنگ آن جا بودند. ديگر رمق و تواني برايم نمانده بود. نيم ساعتي توي چاله استراحت كردم. خسته بودم و پلك هايم سنگين. براي چند دقيقه اي چشم هايم روي هم افتاد و چرتم گرفت.وقتي چشم باز كردم ديدم كمي عقب تر از آن جا يك نيسان ايستاده و سرهنگ غفاري و آن سرباز هم پشتش هستند. خودم را به آن ها رساندم و تا پشت نيسان نشستم يك خمپاره بين چرخ جلو و عقب خورد و از زير آن رد شد و كمي آن طرف تر از ماشين منفجر شد.
بيمارستان صحرايي در فاصله يك ساعتي آن جا و در سمت دزفول بود. در آن جا فرنج و شلوارم را عوض كرده زخمم را پانسمان كردند و ما را از آن جا به فرودگاه دزفول بردند. حدود دويست تا از زخمي ها را جمع كرده بودند توي يكي از انبارهاي فرودگاه تا به جاهاي ديگر اعزام كنند. زخم بيش تر آن ها شديد بود. وقتي شدت جراحات آن ها را ديدم ديگر درد خودم را فراموش كردم.
در بيمارستان افشار كه نزديك فرودگاه بود، از بازويم عكس گرفتند و گفتند تير رد شده است و خطر زيادي ندارد. حدود ساعت دو بعد ازظهر ما را با يك هواپيماي سي-۱۳۰ به يزد منتقل كردند.
در بيمارستان يزد با صبور(۱۲) و ساجدي هم اتاق بودم. صبور از پشت گردن تير خورده بود و از گوش هاي ساجدي هم خون مي آمد. غير از ما در آن اتاق دو نفر كاشاني هم بودند. دو روز بعد از آن، صبور از تخت پايين آمد و گفت  دوباره برمي گردد پيش بچه ها. گفتم: «دست كم صبر كن زخمت خوب شود بعد برو!»
ولي او نماند و رفت. ساجدي هم چهار، پنج روز بعد مرخص شد و به اردبيل برگشت. مردم يزد هر روز به ملاقات زخمي ها مي آمدند. در چند روزي كه آن جا بستري بودم كلي كتاب جمع كرده بودم. هم مردم هديه مي دادند و هم اين كه آيت الله صدوقي تعدادي از كتاب هايش را با مهر و امضاي خودش براي زخمي ها فرستاده بود.
برادرم بعد از كلي گشتن عاقبت پيدايم كرد و پيشم آمد. وقتي داشت به محل خدمتش برمي گشت، گفت پول زيادي همراه ندارد و براي همين به من صد تومن داد و رفت.
مي خواستند مرخصم كنند. وقتي نماينده بنياد شهيد پرسيد: «پول داري؟»
گفتم: «دارم.»
نفري پانصد تومن مي دادند. ما را به ترمينال بردند و به اتفاق چند نفر از زخمي ها سوار اتوبوس تهران كردند.
در ترمينال جنوب ماشين پيدا نكردم. انگار همه مردم توي ترمينال بودند. فروردين بود و مسافر زياد. به ترمينال آزادي رفتم. در آن جا هم بليت گير نياوردم. يكي از راننده هاي آشنا مرا ديد و برايم بليت تبريز جور كرد.
اتوبوس در تاكستان براي ناهار نگه داشت. حساب كردم اگر بخواهم با بقيه پولم ناهار بخورم، چيزي برايم نمي ماند و بقيه راه را بايد پياده بروم. از يزد كه سوار شده بودم چيزي نخورده بودم و سخت گرسنه بودم. پياده شدم و سه تا سيب خريدم ولي خوردن سيب ها گرسنه ترم كرد.
در بستان آباد پياده شدم. فقط هفتاد و پنج تومان داشتم با خودم گفتم اگر پولم كم آمد با مقر سپاه آن جا مي روم تا كمكم كنند به اردبيل برسم. يك پيكان سوارم كرد و گفت تا سراب مي رود و پنجاه تومان مي گيرد. سوار شدم. وقتي در سراب پياده شدم، آفتاب داشت غروب مي كرد. چند دقيقه اي لب جاده ايستادم و ماشيني سوارم نكرد. يك دفعه با خود گفتم: «نكند چون نماز مغرب و عشايم را نخوانده ام كسي سوارم نمي كند؟»
كنار جاده تيمم كردم و نمازم را خواندم. بعد از نماز كنار جاده ايستادم. يك پيكان داشت مي آمد. دست بلند كردم. ايستاد بدون اين كه سؤالي كند و سر قيمت چانه بزند، گفت: «بيا بالا.»
سوار شدم. راه كه افتاد گفت: «چه كاره اي؟»
گفتم: «سرباز.»
گفت: «قبل از تو يك نفر گفت پنجاه تومن مي دهد ببرمش اردبيل؛ سوار نكردم.»
گلويم خشك شد. به اين فكر مي كردم كه اگر بيشتر بخواهد چه كار كنم؟ با خود گفتم به او مي گويم مرا ببرد جلو ساختمان سپاه تا پولش را از دوستانم بگيرم و بدهم.
در ايستگاه سرعين خواست پياده ام كند. هوا سرد بود و روي زمين برف زيادي نشسته بود. گفتم مرا جلوي ساختمان سپاه ببرد. وقتي رسيديم گفتم: «صبر كن پولت را بياورم.»
گفت: «وقتي سوارت كردم با خودم گفتم از تو پول نمي گيرم.»
او رفت و من هم با ماشيني كه بچه هاي سپاه دادند به طرف خانه راه افتادم.

پي نوشتها:
۱- راوي: حسن طالبي متولد ۱۳۴۱ است. ليسانس الهيات دارد و دبير آموزش و پرورش است. دومين فرزند خانواده است و در عمليات هاي فتح المبين و والفجر چهار حضور داشته و از جانبازان جنگ است.
۲- دوم بهمن ماه ۱۳۵۹
۳- عوض نوتاش در دهم فروردين ماه ۱۳۴۱ به دنيا آمد و در نوزده سالگي در تاريخ يكم فروردين ماه ۱۳۶۱ در عمليات فتح المبين به شهادت رسيد.
۴- نيرومند كارمند شهرداري اردبيل است.
۵- فولادي بازنشسته سپاه است.
۶- مصطفي افضلي فرد از استادان دانشگاه هاي اردبيل است.
۷- كوه هايي در اطراف شوش كه به همين نام معروف بود.
۸- زند از شهداي روستاهاي اطراف شهرستان نمين است.
۹- سلمان مكاني، در نهم شهريور ۱۳۴۲ به دنيا آمد و در تاريخ چهارم فروردين ماه ۱۳۶۱ در هفده سالگي در عمليات فتح المبين به شهادت رسيد.
۱۰- عمليات فتح المبين ساعت سي دقيقه بامداد يكم فروردين ماه ۱۳۶۱ با رمز يا زهرا (س) در منطقه عملياتي غرب دزفول و شوش، منطقه غربي رودخانه كرخه در منطقه اي به وسعت دو هزار و پانصد كيلومتر آغاز شد.
۱۱- مرحوم عيسي پور كارمند اداره كل راه و ترابري استان اردبيل بود.
۱۲- اصغر صبور فرزند يدالله صبور در سوم ارديبهشت ۱۳۴۱ به دنيا آمد. صبور در دهم ارديبهشت ماه ۱۳۶۱ در منطقه عملياتي ام الرصاص در عمليات رمضان به شهادت رسيد.

|   اجتماعي    |    اقتصادي    |    فرهنگ ماندگار    |    دانش فناوري    |    بـورس    |    زادبوم    |
|   حوادث    |    خارجي    |    سياسي    |    داخلي    |    شهرستان ها    |    شهري    |
|   راهنما    |    ورزش    |    صفحه آخر    |

|    صفحه اول    |    آرشيو    |    شناسنامه    |    بازگشت    |