يك روز با كودكان بستري در بيمارستان مفيد
بادبادك هاي بي نخ!
صدف كوه كن
عكس: گلناز بهشتي
|
|
پشت كامپيوتر نشسته ام كه پيامي مي آيد: براي روز جهاني كودك، برنامه اي نداري؟ . اين جمله را گلناز بهشتي (عكاس روزنامه) با گوگل تاك برايم مي فرستد و من جواب مي دهم: دارم! كودكان بستري؛ بيمارستان مفيد.
پيگيري ها و هماهنگي هاي لازم چيزي حدود 2روز وقت مي گيرد. سرانجام راهي بيمارستان مي شويم. در راه به دنياي رنگي بچه ها فكر مي كنم؛ سرخابي، زرد و سبز تداعي مي شود و ناخودآگاه ياد پاييز مي افتم كه چقدر دوستش دارم و صداي برگ ها، وقتي آهسته از رويشان مي گذري!
به بيمارستان مي رسيم. خودمان را معرفي مي كنيم و سراغ دفتر مدير بيمارستان را مي گيريم. پس از مدتي خانمي جوان ما را به اتاق پرستاري راهنمايي مي كند تا به همراه مترون بيمارستان، به ديدن بچه ها برويم.
چند دقيقه اي منتظر مي مانيم. دفتر پرستاري، پنجره هاي بلندي روبه حياط دارد. ناخودآگاه چشمم به آبي آسمان مي افتد؛ امروز چقدر آبي تر شده!
خانم پيرمحمدي مترون بيمارستان- مي رسد و از ما مي خواهد قبل از رفتن به بخش ها، به يك سري نكات توجه كنيم: فرآيند پذيرش بيماري از سوي كودكان داراي مراحل گوناگوني است؛ در واقع به شكل يك مثلث است كه اگر فرد به قله نرسد، تطابق منفي مي گيرد و اينجاست كه ارتباط گيري با آنها دشوار مي شود؛ به خصوص بچه هايي كه سرطان دارند، خيلي حساس ترند؛ بنابراين هرگز از بيماري بچه ها جويا نشويد و يا به زور آنها را وادار به صحبت نكنيد .
ما قول مي دهيم و پشت سر خانم پيرمحمدي به راه مي افتيم
قرار است به بخشي برويم كه بچه ها مدت طولاني تري بستري هستند: بخش،۳ سرطان!
ياد باوري قديمي مي افتم؛ مگر بچه ها هم سرطان مي گيرند؟
آسانسور در طبقه چهارم متوقف مي شود و ما روبه روي بخش۳ قرار مي گيريم. اولين تصوير، مادري است كه با دست، گوشه چشم هايش را پاك مي كند. دلم مي ريزد! اينجا هيچ بويي از كودكي ندارد! اتاق هايي كه در پس هم رديف شده اند، پرستاراني با لباس هاي سرمه اي، پزشكاني سفيدپوش...؛ همه چيز خاكستري مي شود.
كودكاني كه يا ناله مي كنند يا گريه يا خيره شده اند به رؤياي بازي هاي نكرده شان! خانم پيرمحمدي ما را به پرسنل بخش معرفي كرده و مي گويد: در اين بخش، علاوه بر كودكان مبتلا به سرطان، بيماران اعصاب و كودكاني كه اختلالات عصبي- رفتاري دارند نيز بستري هستند .
كار بدتر شد؛ تا به حال فكر مي كردم بچه ها سرطان نمي گيرند. اعصاب چه صيغه اي بود؟ مگر نه كه ما بزرگ ترها قرار است از دست بچه ها اعصاب نداشته باشيم؟ پس چرا آنها اينجا بستري شده اند؟ اي كاش خواب مي ديدم و وقتي بيدار مي شدم، دويدن و خنديدن و بازي بود!
با خانم پيرمحمدي خداحافظي مي كنيم و در بخش، مبهوت مي مانيم. من از گلناز مي پرسم: از كجا شروع كنيم؟ . در روبه رو را با دست نشان مي دهد: از همين جا . زير لب مي گويم: خدايا توان تحمل آنچه را كه پيش رويم است، عطا كن . اتاق 504 هشت تخت را درخود جاي داده است. روي هر كدام، كودكي است كه از اتفاق، يا خواب است يا خيره! هيچ كس نه ناله مي كند و نه گريه. سراغ اولين تخت مي رويم؛ درست كنار پنجره: سلام!
روي اين تخت محمد خوابيده. وقتي مي پرسم چرا بستري شده اي؟ دستش را نشان مي دهد و مي گويد: به خاطر دستم . ولي مادرش چيز ديگري مي گويد: او تشنج مي كند . محمد 11ساله است و سومين روزي است كه از بروجرد به بيمارستان آمده و بستري شده. صبح كه مي شود، دلش هواي مدرسه مي كند. امسال كلاس پنجم است و كلي بروبيا در مدرسه، انتظارش را مي كشد.
نگاهم به آبي آسمان مي افتد. از او مي پرسم: از اين پنجره آسمان را نگاه مي كني؟ .
نگاهم مي كند: با اينكه استقلالي ام، اما حتي حوصله آبي را هم ندارم. اصلاً آسمان را نگاه نمي كنم. بهتر است پرده را بكشيد و من پرده را به شكل آه مي كشم.
روبه روي محمد، حسين بستري است. با موبايل بازي مي كند و تنها چيزي كه در صورتش مي بيني، اخم است. حتي دوست ندارد از سر كنجكاوي، نگاهي به دوربيني بيندازد كه از او عكس مي گيرد. با دست به مادرش اشاره مي كند: بگو بروند؛ چقدر حرف بي ربط مي زنند و ما مي رويم تا تخت كنار او كه پويا روي آن بستري است. پويا 3سال بيشتر ندارد و آنقدر حرف مي زند كه نمي تواني از او بگذري. مي گويد: من، پويا هستم. 3سالم است و يك هاپو دارم كه راه مي ره و مي پره. مي خواي ببينيش؟ و دكمه را فشار مي دهد. عروسكش آهنگ مي زند، راه مي رود و مي پرد. عمه پويا به ما مي گويد: يه هفته است بستريه؛ طاقت بيمارستان را نداره. پويا ديگه نمي تونه راه بره و ما نگرانيم چون دليلش مشخص نيست .
عروسكش راه مي رود و اگر اندكي حتي به اندازه چند قدم كوچك از پويا دور شود، او توان برخاستن ندارد.
پويا زيادي خوش اخلاق است. خدا مي داند چقدر تا خيره شدن به رؤياهايش فاصله دارد.
اينجا حتي نوزادان 2ماهه هم به خاطر مشكلات عصبي بستري شده اند. آنقدر كوچكند كه هنوز خبر ندارند اين دنيا يعني رنج!
تخت آخر- درست كنار در- ميزبان آيداست. آيدا دختري 6ساله با موهايي طلايي به خواب رفته است و خدا كند خواب آفتاب ببيند. مادر آيدا با بغضي پنهان براي ما مي گويد: آيدا، صورتش كج شده. قرار است MRI بگيريم. دكتر به ضايعات پراكنده اي در مغز آيدا اشاره كرده كه دليل دفرمه شدن هاست. ما از نهم مهر اينجا هستيم. يك روز در حالت عادي، اول چشم آيدا چپ شد و بعد دهان او و حالا هم كه مي بينيد اينجا هستيم تا دليل آن دقيقاً مشخص شود . بغضش مي تركد و من فكر مي كنم پيش از دبستان چه اتفاق هايي منتظر آيدا بود. كرمانشاه چقدر دلتنگ اوست و او خواب مي بيند، خواب!
از اتاق بيرون مي آييم. بقيه اتاق ها كودكان سرطاني را در خود جاي داده. اين بار از آخر شروع مي كنيم. وارد اتاق كه مي شويم، خانم جواني را مي بينيم كه روي تخت دراز كشيده. گلناز مي گويد: به گمانم اينجا كسي بستري نيست، بيا برويم اما من كمي پيش مي روم. واي خداي من! دوتا چشم؛ دو تا چشم درشت زيبا. كودكي فرورفته در آغوش مادر، نگاهم مي كند.
با اشاره و نجوا از او مي پرسم: دوست داري وقتي مامان بيدار شد، برگرديم و با هم حرف بزنيم؟ . چشم هايش را مي بندد و باز مي كند، يعني باشه! و مي خندد. ما هم! ياد شعري مي افتم كه مي گفت: شب در چشمان من است، به چشم هايم نگاه كن، روز در چشم هاي من است، به چشم هايم نگاه كن و زماني كه پلك بر هم مي زنم، جهاني را در تاريكي فرو خواهم برد .
بعدتر مي فهميم اسمش اشكان است؛ اشكان خسروي؛ فرشته اي كوچك با بال هاي زخمي كه جزو باسابقه ترين بيماران اين بخش است. او سرطان خون دارد. لعنت به اين لحظه ها؛ به اين خاكستري ها كه هر چه پيش مي روي، به سياهي نزديك تر مي شود. ما كه مسخ شده بوديم، مسحور آن دو چشم رنگي زيبا، عقب عقب از در بيرون رفتيم. دو اتاق روبه روي ما بود. در يكي از اتاق ها سروصداي بيشتري به گوش مي رسيد. وارد كه شديم، مردي با لهجه شيرين تركي پرسيد: بفرماييد؟! . گفتيم خبرنگاريم و آمده ايم با بچه ها صحبت كنيم. به طرف پسركي كه روي تخت خوابيده بود و داشت غر مي زد برگشت و گفت: ميلادجان! آقا ميلاد! بابا! اين خانم ها اومدن با شما حرف بزنن و بعد همين جمله ها را به تركي گفت. آقاميلاد پسرك تپل و بامزه اي بود كه فارسي نمي دانست. ياد اكبر عبدي توي باز هم مدرسه ام دير شد افتادم. اما ميلاد خيلي وقت است كه مدرسه اش دير شده. ميلاد با كله كچل، بامزه تر هم به نظر مي رسيد. اينجا اكثر بچه ها به دليل شيمي درماني هاي طولاني، موهاي خودشان را از دست داده اند.
ميلاد چندان سرحال نبود و پدرش مي گفت به خاطر رگ گرفتن است! خانم پرستار، صبح هر چقدر سعي كرده بود، رگ دستش را پيدا نكرده بود، بنابراين مجبور شده بود سرم و داروها را به پاي ميلاد متصل كند.
وقتي مي پرسيم چي دوست داري ، به تركي مي گويد: ساغلامليق يعني سلامتي و چه كيميايي طلب مي كند در اين آشفته بازار. ما هم دعا مي كنيم كه به آنچه دوست دارد، برسد. اما ميلاد چيزهاي ديگري هم دوست دارد؛ غذاي محلي، دوچرخه سواري و آبگوشت... . اي كاش زودتر خوب شود تا بعد از يك دوچرخه سواري طولاني در كنار پدر و مادرش- نه اينجا كه در مراغه، شهر خودشان- آبگوشتي با نان سنگك در انتظار باشد و بويي كه مشامش را پر مي كند، بوي سبزي تازه و ترشي هاي محلي باشد. اينجا همه چيز بوي دارو مي دهد. با آنها خداحافظي مي كنيم: آللاها تاپشيرديم! .
وقتي مي خواهيم وارد اتاق آخر بشويم، پرستاري از اتاق خارج مي شود. از او مي پرسيم: كودك بستري در اين اتاق چه مشكلي دارد؟ . پاسخ مي دهد: سرطان! . او بيشتر از همه اينجا بوده؛ از اشكان هم باسابقه تر است.
وارد اتاق مي شويم؛ دو بيمار كوچك. يكي از آنها كوچك تر از آن است كه با ما حرفي بزند. مادرش هم دوست ندارد از او عكس بگيريم. مي گويد: فاميل چيزي نمي دانند. نمي خواهم برايم حرف دربياورند و ما فكر مي كنيم كه چه رنجي مي كشد از حرف هاي مردم.
تخت كناري، تخت امير نوري نژاد است؛ پسركي خوش قيافه كه با اينكه موهايش ريخته، از زيبايي چهره اش چيزي كاسته نشده است. آرام است و نگاهمان مي كند.
مادرش به محض ورود ما برمي خيزد. مفاتيح و تسبيحش روي صندلي كنار امير جا مي ماند. بسيار خوش صحبت است و جالب است اين زخم، چيزي از لبخند گرمش كم نكرده است.
برايمان از پدر امير مي گويد كه مجروح شيميايي است و مشكل امير هم در راستاي مشكل پدر پديدار شده است، پس جنگ هنوز تمام نشده .
مثل بقيه همراهان براي پرستاران و كادر درماني دعا مي كند و مي گويد: خدا عمرشان بدهد. خيلي به ما كمك مي كنند و در راه درمان بچه ها از هيچ تلاشي فروگذاري نمي كنند. اينجا فقط مشكل، سوسك هايي است كه از در و ديوار بالا مي روند وگرنه مشكلي نداريم (اين مشكل را قبلاً همه گفته بودند!).
اينجاست كه امير كه به پهلو خوابيده و پتوي رنگي اش هيكل نحيف او را دربر گرفته، شروع به صحبت مي كند: من 12سال دارم و اينجا هيچ كس هم سن وسال من نيست. 2ماه است كه روي اين تخت خوابيده ام و دلم بازي مي خواهد .
امير قادر به حركت نيست و تنهاچيزي كه دلش مي خواهد، يك پلي استيشن است. با دست به تلويزيون اشاره مي كند و مي گويد: اگر پلي استيشن داشتم، مجبور نبودم هر روز فقط تلويزيون نگاه كنم و من به او مي گويم: همين روزها يك نفر با پلي استيشن به سراغت خواهد آمد . كم نيستند آدم هايي كه حاضرند براي ديدن لبخند بر صورت كمرنگ امير، كارهاي بزرگ تري انجام دهند.
اينجا مشكلات ديگري هم وجود دارد؛ نه اتاق بازي اي، نه فضايي كه بچه ها دور هم جمع شوند، ديوارهاي رنگي داشته باشد و اندكي آنها را از فضاي بيماري دور كند. از قرار، هر از گاهي گروه اركستر مي آورند كه آنقدر آهنگ هاي تكراري مي زند كه بيشتر حوصله شان سر مي رود.
موقع خداحافظي، امير مي گويد: البته از اين تلويزيون، فوتبال هم تماشا مي كنم . از او مي پرسيم كه طرفدار كدام تيم است. مي گويد: استقلال! . انگار همه، اينجا استقلالي اند. آيا استقلالي ها هم كودكان مفيد را ياد مي كنند؟!
قرار مي گذاريم يك بار كه بازي استقلال بود، سراغ امير برويم و با هم بازي را تماشا كنيم. امير نمي تواند راه برود. اگر كمي پايش را از اين چارچوب بيرون مي گذاشت، بي گمان درمي يافت كه محمدرضا، حسين و ميلاد هم، هم سن وسال او هستند و از اتفاق، آبي!
با آنها هم خداحافظي مي كنيم و براي تشكر از پرستاران كنار استيشن مي ايستيم. خانم صفايي- كمك بهيار بخش- وجود همراهان مرد را يكي از مشكلات ذكر مي كند و مي گويد: مشكل ديگر اين است كه شيمي درماني را در فضايي مثل مصرف ساير داروها انجام مي دهيم. از اين رو ريسك بيماري زايي براي ما خيلي بالا مي رود .
به آنها مي گويم كه چقدر همه بيماران و همراهان دعايشان مي كنند و بعد از گفتن خسته نباشيد از بخش ۳ خارج مي شويم.
در راه بازگشت به روزنامه هيچ كدام مان با ديگري حرف نمي زند؛ به گمانم گلناز هم در بيمارستان جا مانده. من چشم چپم هي مي پرد و فكر مي كنم چقدر تا تعبير خواب ستاره قرمز راه مانده است!
|