اشاره؛ بحرانهاي زيست محيطي خارج از علتها و عواملي كه ريشه در مسائل جامعه شناختي، اقتصادي دارند پيامد نگرش و طرز تلقي خامي است كه انسان نسبت به طبيعت داشته است. از اين رو امروزه در شاخه هايي از انسانشناسي فلسفي، فلسفه اخلاق (بويژه در شاخه اي از آن با عنوان اخلاق زيستي) فلسفه تكنولوژي و ... به ريشه ها و چگونگي اين نگرشها مي پردازد. براي مثال در انسانشناسي فلسفي، يكي از بحثهاي عمده بر سر تبيين تعريف انسان به عنوان موجودي زيست شناختي و طبيعي و از ديگر سو موجودي اجتماعي و فرهنگي است. از اين رو اين مسأله كه انسان مجاز است كه خود را به گونه اي تعريف كند تا همواره جدا و مافوق طبيعت و موجودات ديگر پنداشته شود، امروزه به چالش جدي گرفته شده است.
مطلب زير كه از گزارش گفت وگوي (شماره ۴) گرفته شده، به مسائلي در اين باب مي پردازد.
دكتر محمدرضا حسيني بهشتي
تا سه دهه پيش چنين به نظر مي رسيد كه بحث از طبيعت ديگر در فلسفه جايگاهي نداشته باشد چرا كه طبيعيات عهد باستان و سده هاي ميانه قلمرو پرسش محتوايي از طبيعت را به علوم تجربي واگذار كرده بود و بحث صوري پيرامون آن، يعني هر آنچه به مفهوم طبيعت باز مي گشت به مرتبه تحليل معرفت شناسانه درباره نحوه شناخت ما در علوم طبيعي و يا حداكثر به مبادي مابعدالطبيعي علوم طبيعي تقليل يافته بود. بنابراين، سخن گفتن از فلسفه طبيعت به منزله تمسك به نوعي از تفكر بود كه هنوز درچارچوب فلسفه عهد باستان خوش بينانه بلكه ساده انگارانه به امكان شهود عقلي ذوات اشياء طبيعي، آن گونه كه هستند و يافتن پيشيني سلسله علل پديد آورنده يا پديد آمده از اين اشياء مي انديشد. حتي در ميان كساني كه مابعدالطبيعه به معناي ارسطويي كلمه، يعني شناخت اوصاف موجود بماهو موجود را ممكن بلكه ضروري مي شمردند نيز سخن از فلسفه طبيعت به آرامي روبه خاموشي گراييد و پرداختن به موضوع طبيعت بي سروصدا از حيطه فلسفه به علوم منتقل شد.
در طي سه دهه اخير موضوع طبيعت بار ديگر، آن هم با حدتي بي سابقه در ميان فيلسوفان مطرح شد و همايش هاي زيادي در سطح ملي و بين المللي با محوريت بحث فلسفي درباره طبيعت تشكيل شد تا آنجا كه فيلسوف معاصري چون سرگئي مسكويچي مدعي آن شد كه مفهوم «طبيعت» را مي توان موضوع محوري فلسفه قرن بيستم ناميد، همچنان كه مفهوم «حكومت» محور كنكاش فلسفي قرن هجدهم و مفهوم «جامعه» محور قرن نوزدهم بوده اند.
اما اين روي آوردن جديد به بحث «طبيعت» در فلسفه قرن بيستم ناشي از تحولات در مسير تفكر فلسفي نبوده است، همچنان كه حاصل دستاوردهاي جديد علوم تجربي طبيعي و كشفيات اين علوم نيست. آنچه بحث فلسفي درباره طبيعت را برانگيخته است، مسأله موضعگيري ما انسانها در قبال طبيعت است و دگرگوني در اين موضعگيري. مواجهه علمي و تكنيكي ما با طبيعت ما را با وضعيتي روبه رو ساخته كه از آن تعبير به «بحران طبيعت» مي كنند. روبه پايان نهادن منابع مواد خام و انرژي كه خوش باورانه گمان مي رفت نامحدودند و يا ترميم پذير، تخريب مناطق اقليمي و آب و هوايي، منقرض شدن فزاينده گونه هاي جانوري و گياهي، آلودگي آب و هوا، آلوده شدن زمين هاي زراعي و مواد غذايي به سموم شيميايي و هورموني، تخريب زيست محيط طبيعي و نظاير آن پديده هايي است كه به گونه اي روزافزون از طريق رسانه هاي گروهي از آن آگاه مي شويم و گواهي از تهديد به ما انسانها مي دهند كه ابعاد آن از تخريب ناشي از كاربرد سلاح هاي هسته اي در اواسط قرن گذشته ميلادي كمتر نيست.
اما به همان نسبت كه مسأله «بحران طبيعت» جدي وانكارناپذير است، درك فلسفي همه جانبه آن با دشواريهايي روبه روست. از سويي، پرداختن به مسائل ناشي از بحران طبيعت به طور بي واسطه موضوع كار دانشمندان و پژوهشگران علوم تجربي، دست اندركاران تكنولوژي و در مرتبه بعد، سياستگذاران است. از سوي ديگر دامنه تأثيرات آن و ژرفايش به اندازه اي است كه پرسش هاي مهمي را در مورد طبيعت و رابطه انسان با آن برانگيخته است. بسياري از اين پرسش ها از قلمرو علوم تجربي فراتر مي رود و به پرسشهايي بنيادين بازمي گردد كه پاسخ به آنها را بايد در فلسفه جست وجو كرد.
تعدد و تنوع اين پرسشها چندان است كه مطرح ساختن تمامي آنها از گنجايش اين نوشتار بيرون است. با اين حال، آگاهي بر آنها و همچنين مباحثات موجود ميان انديشه ورزان فلسفي كشورمان هنوز در حد نصاب نيست. گويي همانگونه كه اصل علوم و تكنيك جديد با تأخير به حوزه فرهنگي ما وارده شده، وقوف نسبت به نتايج و تبعات آنها نيز با تأخير حاصل مي شود. اين در حالي است كه ما با بهره مندي از مزاياي علوم و تكنيك فاصله داريم، اما با عواقب و تبعات ناخوشايند آن دست به گريبانيم. نوشتار حاضر كوششي است در جهت طرح برخي از پرسشهايي كه به واسطه بحران طبيعت در عرصه فلسفه طبيعت پديد آمده است. اين پرسش ها در چند گروه دسته بندي شده اند كه تنها به ذكر فهرستي از آنها بسنده مي شود و پرداختن به يكايك شان نيازمند تفصيلي بيشتر و مجالي فراختر است.
بحران در طبيعت؟
نخستين پرسش جدي درباره خود عنوان «بحران طبيعت» است. همانگونه كه اشاره شد محور بحث فلسفه طبيعت در دوران معاصر ما مسأله «بحران طبيعت» يا «بحران در طبيعت» است. با وجود اين، حتي در اين باره كه آيا ما اساسا با چيزي به نام «بحران» در طبيعت روبه رو هستيم نيز اتفاق نظري برقرار نيست. در حالي كه عده اي وجود چنين «بحران»ي را حتمي و انكارناپذير مي دانند، برخي از فيلسوفان به كل منكر وجود چيزي به نام «بحران طبيعت» اند. با نگاهي به هر دو واژه بر سازنده اين عنوان، خاستگاه اين گونه پرسش ها روشن تر مي شود.
«بحران» برگرفته از طب قديم يونان و برگردان criis يا krisis از مصدر يوناني krynien است و به معني مراحل خاصي در جريان بيماري است كه در آن مشخص مي شود آيا اين بيماري به بهبود منجر مي شود يا به مرگ. براساس طب بقراطي «روزهاي بحراني» با تناوب هاي منظمي ظهور مي كند. «بحران» در مقايسه با مفهوم سلامتي به عنوان ارزش و خير تعريف مي شود كه غايت مطلوب ماست، غايتي كه مي كوشيم در حال بيماري دوباره آن را به دست آوريم و به همين سبب به سراغ طبيب مي رويم.
در طب بقراطي مفهوم «بحران» در چارچوب نظريه اخلاط چهارگانه بدن مطرح شده كه در آن بيماري نشانه اختلال در تعادل humorales است. طبيب بايد تشخيص بدهد كه حالات بيمار نشانه اختلال و بر هم خوردن تعادل كداميك از اخلاط است و به تناسب آن داروي خود را تجويز كند.
مطابق اين نظريه، «بحران» مرحله اي است كه يا به پختگي و رسيدگي (پپسيس pepsis) و جدا شدن و برون ريز (آپوستاسيس apostasis) اخلاط بيماريزا از اخلاط سالم بدن و بازيافتن سلامتي و يا به وخامت اوضاع و سرانجام مرگ منجر مي شود. دارو نيز تنها هنگامي تأثير مثبت خود را خواهد گذاشت كه در زمان درست يعني در همان «روزهاي بحراني» تجويز شود.
با آن كه به نظر مي رسد ميان طب بقراطي يونان باستان و بحران زيست محيطي فاصله اي بعيد باشد، اما با تأملي بيشتر معلوم مي شود كه كاربرد مفهوم «بحران» درباره آن چندان هم نابجا نيست زيرا براي آن كه بتوان از «بحران» سخن گفت بايد:
اولا : معيارهايي ارزشي داشته باشيم كه از توصيف صرف پديده ها فراترند و براساس آنها چيزهايي خصوصيت سازگار (ملائم) بودن را پيدا مي كنند و چيزهايي خصوصيت ناسازگار(مخالف يا ناملائم).
ثانيا: بايد مفروضاتي نظري درباره سازوكار (مكانيسم)هاي بنياديني داشته باشيم كه «بحران» نمود و نشانه آنهاست. تفسير علائم و مظاهر معيني به عنوان نشانه بحران تنها با تكيه بر اين مفروضات ممكن است.
ثالثا: بايد آنچه در بحران رخ مي دهد فرآيند يك جدا شدن و برون ريختن باشد به گونه اي كه ميان قبل و بعد آن تمايزي قابل فهم باشد.
حال با اين اوصاف به نظر مي رسد مفهوم «بحران» درباره آنچه بحران طبيعت ناميده مي شود، كاربردي روا باشد، زيرا:
اولا: اين بحران نيز در نسبتي ارزشي با انسان يا جانداراني قرار دارد كه با انسان در شرايط زيستي يكساني زندگي مي كنند. در اينجا انسان از يك سو خود مؤثر در پديد آمدن اين بحران است و از سوي ديگر متأثر از آن و در نتيجه با آن نسبتي دو جانبه دارد.
ثانيا: دگرگوني هايي كه به واسطه كاربرد تكنولوژي در داد و ستد ميان ما و محيط زيست مان پديد آمده اند همان سازوكار يا مكانيسمي را تشكيل مي دهند كه از آن بحران هاي زيست محيطي سربرآورده اند. تنها در جايي كه بتوانيم تخريب طبيعت را علامتي براي عمل تكنيكي مان در قبال طبيعت تفسير كنيم، سروكار ما با «بحران طبيعت» است.
ثالثا: نحوه مواجهه ما با اين بحران بايد به گونه اي باشد كه صورتهاي مخرب بهره وري تكنيكي از طبيعت از صورتهاي درستش متمايز و جدا شود و حذف گردد.
در پس كاربرد مفهوم «بحران» درباره مجموعه رخدادهايي در دادوستد ما با طبيعت چند فرض نهفته است:
۱- اشياء و جانداران در حالت طبيعي (يعني در حالتي كه متعلق عمل تكنيكي ما قرار نگرفته اند) در بهترين وضعيت ممكن خود بسر مي برند.
۲- خروج از اين حالت باعث بر هم خوردن بهترين وضعيت ممكن آنها مي شود.
۳- «بحران» در طبيعت به معني نقطه عطفي در روند بر هم خوردن «تعادل» پايدار، يعني بهترين وضعيت ممكن براي اشياء و جانداران است.
۴- بازگشت به حالت پيشين به منزله خروج از بحران و رسيدن دوباره به همان وضعيت قبل يعني بهترين وضعيت ممكن براي آنهاست.
۵- تمامي عوامل، از جمله هرگونه دگرگوني از ناحيه انسانها كه در حالت طبيعي اشياء و جانداران تغييري ايجاد كند بحران زا است.
۶- خروج از بحران جز با بازگشت به حالت طبيعي و نخستين اشياء و جانداران ممكن نيست.
به خوبي پيداست كه با تحليل مفهوم «بحران طبيعت» به اين پيش فرض ها مباحث پرسش برانگيز بسياري مطرح خواهد شد . با تكيه بر پيش فرض هاي فوق جاي درنگ دارد كه آيا تمامي آنچه به عنوان نشانه و علامت براي «بحران طبيعت» قلمداد مي شود اساسا حاكي از چيزي به نام «بحران» هست يا نه ؟
طغيان آبها، جاري شدن سيل ها، بروز قحطي و خشكسالي، انفجار آتش فشان ها، شيوع بيماريهاي مسري در ميان تيره هاي مختلف جانداران، دگرگونيهاي بزرگ آب و هوايي، سقوط شهاب سنگ ها، تابش امواج راديواكتيو آسماني و نظاير آن، پيش از اين مكررا تغييرات بزرگي را در اوضاع و احوال زيست محيطي پديد آورده اند. در طي اين حوادث نه تنها افرادي بلكه گاهي تمامي نسلي از انواع جانوران و گياهان از بين رفته و براي هميشه منقرض شده اند و يا محيط زندگي شان دگرگوني هاي بزرگ برگشت ناپذيري داشته است. قدر مسلم اين است كه دست كم براي پاره اي از اشياء و جانداران اين نه تنها بهترين وضعيت ممكن به لحاظ پايداري شان به شمار نمي آمده بلكه موجب از ميان رفتن آنها شده است و دگرگوني هاي بعدي نيز سبب بازگشت اوضاع به حال پيشين نشده است. بنابراين آيا كاربرد مفهوم «بحران» در مورد حوادث ناشي از عمل انسان كه آثاري مشابه با اين رخدادهاي طبيعي دارند رواست؟ چرا ما در مورد حوادث بالا سخن از «بحران» به ميان نمي آوريم در حالي كه در مورد حوادث مشابه برآمده از عمل تكنيكي انسان تعبير به «بحران» مي كنيم؟
به علاوه پيش فرض هاي فوق بر يك نگرش غايت انگارانه (teleologic) نسبت به طبيعت استوار است كه در آن بودن اشياء همان گونه كه هستند عين «خير» يا بهترين وضعيت ممكن براي آنها تلقي مي شود. وجود حوادث طبيعي برهم زننده اين وضعيت به ناچار موجب فرض «خير»هاي ديگر و برتر مي شود.
در نتيجه «وضعيت پيشين» آنها «وضعيت ايده آل» نخواهد بود كه بايد با خروج از بحران دوباره به جانب آن بازگشت. در اين صورت جاي اين پرسش هست كه چرا الزاما مي بايست دگرگوني هايي را به واسطه عمل انسان در طبيعت رخ مي دهد و بازگشت ناپذير هم هست «بحران» بناميم؟ گذشته از اين، حتي در جايي كه دايره مفهوم بحران را اصطلاحا به آن دسته از دگرگوني ها در طبيعت محدود كنيم كه حيات جانداران و تعادل زيست محيط آنها را در معرض تهديد قرار بدهد و منحصرا از عمل انسان سرچشمه گرفته باشد نيز باز اين پرسش باقي است كه آيا در اين تعريف طبيعي بودن موجودي به نام انسان و برآمدن او از طبيعت ناديده انگاشته نشده و در نتيجه عمل انسان نه عملي برآمده از طبيعت كه در طبيعت صورت مي گيرد ، بلكه عملي جداي از طبيعت و در مقابل آن تلقي نشده است؟ به چه دليل آثار عمل موجودي طبيعي به نام انسان كه نتايجي مشابه با دگرگوني هاي پديد آمده در تاريخ طبيعت است بايد «بحران» شمرده شود و آثار پيشين نه؟ در اين صورت، آيا حقيقتا ما با چيزي به نام «بحران» روبه رو هستيم؟ و اگر حقيقتا با «بحران» روبه رو هستيم، اين بحران مربوط به «طبيعت» است؟
بحران در طبيعت؟
بدين ترتيب به دسته دوم از پرسش ها مي رسيم كه به مفهوم «طبيعت» و «زيست محيط» باز مي گردد. اگر به تاريخچه دگرگوني هاي مفهوم «طبيعت» (physis/natuer) و «زيست محيط» بنگريم، در برخورد با بسياري از گفته ها و داوري ها درباره «بحران طبيعت» يا «بحران زيست محيطي» دچار ابهام و سرگرداني مي شويم. اين «طبيعت» چيست كه دچار بحران است؟ بايد تعادلش حفظ شود؟ بايد بگذاريم آنگونه كه خود «مي خواهد» عمل كند ؟ بايد «حقوقش » حفظ شود و از «تجاوز به حقوقش» در امان بماند؟ و در پاسخ به تعدي ها سرانجام انتقام خود را پس مي گيرد؟ آيا «طبيعت» موجودي حقيقي و عيني است يا مفهومي اعتباري و انتزاعي در ذهن ما انسانها؟ آيا به اصطلاح سنت فلسفي ما، اگر معقول است، معقول اول است يا معقول ثاني؟ آيا به تعبير كانت «ايده» صرف عقل يعني اصلي تنظيمي (regulative) است كه به مدد آن شهودات حسي فهميده شده در قالب مقولات فاهمه در وحدتي فراتر از فاهمه، به صورت يك «ايده» محض لحاظ شده اند، وحدتي كه هر چند ما به آزايي خارجي ندارد اما براي درك تمامي پديدارهاي حسي لازم و ضروري است يا اصلي تقويمي(conitutive) كه در نهاد تمامي اشياء و موجودات طبيعي به عنوان اصل مقدم حضور دارد و به آنها تعين مي بخشد؟ آيا «طبيعت» همان قانونمندي است كه انسانها در مورد پديده هاي حسي باز مي يابند، به اين دليل كه برآمده از خود انسانهاست؟ اگر چنين است، آيا مي توان براي آن موجوديتي مستقل و «عيني» در نظر گرفت و به آن «افعالي» را نسبت داد، براي آن «حقوقي» را فرض كرد و در قبل آن «بايد»ها و «نبايد» هايي را مطرح كرد؟
«بايد»ها و «نبايد»ها در قبال طبيعت؟
همانگونه كه از پرسشهاي فوق برمي آيد در اينجا موضوع «طبيعت» از دو جهت مورد سؤال قرار گرفته است. پاره اي از پرسش ها ناظر به چگونگي طبيعت به لحاظ هستي شناختي (ontologic)ومعرفت شناختي (epistemologic) هستند و پاره اي ديگر متوجه موضوع طبيعت به عنوان متعلق اخلاق و حقوق. در اين دسته دوم، «طبيعت» بيش از آن كه همانند فلسفه سنتي موضوع شناخت عقلي و فلسفي ما باشد به عنوان قلمروي تلقي مي شود كه در آن رفتار و افعال و تصرفات علمي و تكنيكي ما، خواسته و بيش از آن ناخواسته، دگرگوني هايي را پديد آورده است كه نتايجش مي تواند براي زندگي نسل كنوني و نسل هاي آينده بشر، بلكه براي تمامي جانداران فاجعه آميز باشد. بدين ترتيب، اگر در مواجهه پيشين، طبيعت موضوعي بود كه به شناخت نظري آن مي پرداختيم و يا در زيباشناسي به داوري درباره زيبايي يا نازيبايي اش مي نشستيم و آن را برتر يا فروتر از زيبايي هنر بشري مي شمرديم، اينك طبيعت موضوع «بايد» و «نبايد» اخلاقي و حقوقي است. بر اين اساس، وضعيت كاملا جديدي براي بشر پديد آمده است. قدرت بي سابقه بشر در عرصه علم و تكنيك و تأثيرات عظيم و دراز مدت به كارگيري اين قدرت و تصرف در طبيعت ميدان جديدي از كاربرد «بايد» ها و «نبايد»ها را پيش روي او نهاده است كه فراتر از رابطه انسانها با يكديگر، يعني موضوع سنتي فلسفه اخلاق و حقوق است.
در طي چهار سده گذشته افزايش رفاه و رضايت مندي مادي بشر موجب نوعي برخوردبا طبيعت شده است كه به نظر مي رسد مي تواند به تخريب زيربناهاي حياتي او منجر شود. عقل به ما حكم مي كرد كه از ذخاير طبيعت هر چه بيشتر بهره بگيريم تا به فزوني رفاه و در نهايت به بهزيستي و سعادت بيشتر دست بيابيم. اما به نظر مي رسد كه اين توصيه عقل موجب پيدايش روندي شده است كه به تباهي خود ما مي انجامد. مناديان علم و فنون جديد همچون فرانسيس بيكن با تحول تمامي شوربختي هاي بشر (از قبيل جنگ ها، كشمكش ها، بيماريها و ...) به عدم برخورداري شايسته انسانها از رفاه مادي، غايت علم و تكنولوژي برآمده از آن را افزايش قدرت براي رسيدن به رفاه و بهزيستي بيشتر آحاد ممكن بشري قلمداد كردند و بدين ترتيب با روي بر تافتن از منزلت دانش نظري كه فارغ از غايات عملي بود، براي علم غايتي عملي، يعني توانمندي و قدرت هر چه بيشتر بشر را برگزيدند . از آنجا كه اين هدف ارزشمند مي نمود و در بستر انديشه عصر جديد علاوه بر براهين عقلي مستند به توجيهات كلامي نيز شد، تصرف علوم و فنون در طبيعت به عنوان ملك طلق انسان نه تنها مجاز و مشروع بلكه «وظيفه» شناخته شد.
وقوف نسبت به ابعاد بي سابقه توانايي هاي بشر براي تغيير و تصرف در طبيعت بيش از همه با آثار «بحران محيط زيست» پديدار شد. در اينجا بود كه اين پرسش با جديت تمام مطرح شد كه با فرض اين كه «علم» همان چيزي باشد كه به ما «قدرت» مي بخشد، آيا هر آنچه را كه مي توان انجام داد بايد انجام داد؟ و آيا اين با هدف گذاري علوم براي رسيدن به بيشترين نيكبختي براي بيشترين انسانها ناسازگار نيست؟ پرسش از مجاز بودن يا نبودن افعال ما براي نخستين بار از حيطه روابط ما بين انسانها به رابطه ميان انسان و طبيعت كشيده شد و مسأله «بايد»ها و «نبايد»ها در مورد چگونگي مواجهه ما با طبيعت مطرح شد. بنابراين، موضوع بايد و نبايد بيش از آن كه به خود «طبيعت» بازگردد به چگونگي موضعگيري ما در قبال طبيعت مربوط مي شود و مي توان «بحران محيط زيست» را به بحران جوامع صنعتي، بحران عقلانيت مغرب زمين و يا به بحران علوم تجربي شكل يافته پس از عصر جديد ارجاع داد.
«طبيعت محوري» يا «انسان محوري»؟
در پاسخ به اين پرسش كه خاستگاه اين بايد و نبايدها چيست، در طي دو دهه اخير بحث هاي مهم و پيچيده اي آغاز شده است. اهميت پاسخ به اين پرسش در اين است كه تنها هنگامي مي توان به تحقق اين بايدها و نبايدها اميد داشت كه بر پايه اي مقبول همگان استوار گردد، چرا كه با تنوع وتكثر مباني فلسفي اخلاق و حقوق تنها با اتكاي به چنين پايه اي مي توان به اتفاق نظر لازم براي رسيدن به تصميم هاي درست در جهان كثرت گراي كنوني دست يافت؛ جهاني كه در آن حتي نيكبختي و رفاه مادي انسانها در كشورهاي مختلف كه كانون هاي تصميم گيري مهم در عرصه نحوه برخورد بشريت امروز با طبيعتند، به گونه اي بس متفاوت تلقي و توزيع شده است. براي فراهم آوردن پايه اي نظري براي اين بايدها و نبايدها در قبال طبيعت در ميان انديشمندان دو گروه عمده پديد آمد كه طي دو دهه اخير با يكديگر در مباحثاتي پرحرارت روبه رو بوده اند:
۱- نخستين گروه را مي توان «طبيعت محوران»(physiocentrists) ناميد كه معتقدند «به خاطر خود طبيعت» بايد چنين كرد يا نكرد. اينان براي «طبيعت» (اعم از بي جان و جاندار) يا «طبيعت جاندار» و يا دست كم موجوداتي كه رنجبراند(۶) حقوقي قائلند كه تابع اراده يا تصميم يا ميل انسانها نيست و روا بودن يا نبودن عمل انسان از جمله عمل صنعتي او را با اين حقوق محك مي زنند.
مطابق نظر اين گروه تلقي انسان به عنوان تافته اي جدا بافته از ساير موجودات طبيعي و برتري جويي او به عنوان «آقا و ارباب طبيعت» (دكارت) در عصر جديد بستري را فراهم آورده است كه به «بحران طبيعت» منتهي شده و در نتيجه معتقدند كه براي تعيين مشروعيت عمل ما در برابر طبيعت بايد به «خود طبيعت» رجوع كرد.
۲- گروه دوم كه «انسان محوران» (anthropocentrists) نام گرفته اند با نقد بينش اول رسيدن به يك مفهوم ارزشي از طبيعت براي دستيابي به تكاليف انسان در قبال آن را ناممكن مي دانند و در آن خطر پديد آمدن يك «ايدئولوژي جديد» را حس مي كنند كه با اسطوره سازي از «طبيعت» و به نام آن، به جاي انديشه و عاقلانه و نقادانه، تنها احسا س ها و عواطف را برمي انگيزد و مي تواند مورد بهره برداري هاي سوء قرار گيرد. علاوه بر آن، به خطرات تكيه بر «طبايع اشياء» و استنتاج بايدها و نبايدها از آن در عهد باستان اشاره مي كنند. از ديدگاه اينان انديشمندان عهد باستان، از جمله ارسطو، مثلا با تقسيم انسان ها به آزاد و برده و مرد و زن به استناد طبيعت متفاوتشان حقوق متفاوتي را براي آنها قائل بودند. همين مصاديق نشان مي دهد كه تكيه بر «طبيعت اشياء» و ادعاي ممكن بودن شناخت ذوات آنها براي انسانها و پرسش از هست ها به بايدها و صدور احكام تكليفي در قبال آنها نه تنها حلال مشكلات كنوني نيست بلكه مي تواند مشكلات پيچيده تري را نيز به دنبال داشته باشد. گرايش انسان محور معتقد است كه بايدها و نبايدها در قبال طبيعت نيز به همان تكاليف ما در قبال انسانهاي معاصر ديگر و يا نسل هاي آينده انساني بازمي گردد. اگر انجام عملي در قبال طبيعت نارواست تنها به اين جهت است كه براصل حيات يا كيفيت حيات انسانهاي معاصر ديگر و يا آيندگان تأثيري منفي مي گذارد و لذا مي تواند به لحاظ اخلاقي مذموم و يا به لحاظ حقوقي ممنوع قلمداد شود و اگر تكاليف اخلاقي و حقوقي مان نه به گونه اي مادي و برپايه شناخت طبيعت و ذوات امور بلكه به گونه اي صوري و پيشيني بر پايه تكليف انساني ما در قبال خودمان و ساير انسانها استوار باشد، مبنايي فراگير براي احكام تكليفي انسان در برابر طبيعت بي جان و جاندار نيز فراهم آمده است.
خطا در برنامه ريزي يا خطا در تلقي هاي زيربنايي؟
محور ديگر مباحثات فلسفي كنوني اين پرسش است كه آيا علت رسيدن ما به وضعيتي كه «بحران طبيعت» نام گرفته است برنامه ريزي هاي كوته نگرانه در علم و تكنولوژي و افق ديد كوتاه دست اندركاران علم و صنعت از يك سو و اقدام شتاب زده آنان در تصرف در طبيعت بوده است و در نتيجه، تكيه ما براي اتخاذ تدابير درست و تغيير سمت و سوي تصميم گيري ها بايد بر تدوين يك برنامه درست، آينده نگرانه و بسيار محتاطانه باشد، يا سبب آن، برداشت هاي سطحي و تك بعدي از انسان طبيعت و رابطه ميان اين دو است كه نيازمند يك بازنگري اساسي در تلقي عصر جديد و دوران مدرن از انسان و طبيعت است و با اتخاذ تدابيري از آن نوع كه برنامه ريزان اتخاذ مي كنند مسائل پيچيده عصر ما حل ناشدني است؟ در ميان قائلان به نظريه نخست نيز آراء گوناگوني مطرح شده كه مجموعا طيفي گسترده را تشكيل مي دهند. برخي برآنند كه خروج از بحران كنوني طبيعت با تكنيك برتر، دقيق تر، ظريف تر و كارآمدتر ميسر است و گروهي در پي آنند كه با مهار تكنيك جديد از وارد آمدن صدمات بيشتر بر محيط زيست جانداران و بويژه انسانها پيشگيري كنند. طبيعي است كه با دامنه گسترده هر يك از اين مباحث ذكر يكايك اين پرسش ها و پاسخ هايي كه در انديشه فلسفي معاصر پيرامون بحران طبيعت مطرح شده اند از گنجايش اين نوشتار كوتاه بيرون است. با وجود اين اميد مي رود كه دست كم با اشاره به پرسش هاي مهم،زمينه هم انديشي پيرامون اين مسأله كه با زيستن انسانها بر روي كره زمين و همزيستي شان با طبيعت پيرامونشان گرهي حياتي خورده است، فراهم آمده باشد.